شما فقط امروز را دارید ...
فقط همین امروز را ...
در زمان حال زندگی کنید ؛
در همین امروز ...
نگران آینده و گذشتهتان نباشید !
در غیر اینصورت ...
بخش مهمی از شادی و خوشبختی را ،
که همین الان در اختیارتان است ...
از دست میدهید ... !
شما فقط امروز را دارید ...
فقط همین امروز را ...
در زمان حال زندگی کنید ؛
در همین امروز ...
نگران آینده و گذشتهتان نباشید !
در غیر اینصورت ...
بخش مهمی از شادی و خوشبختی را ،
که همین الان در اختیارتان است ...
از دست میدهید ... !
حاج آقاگفت دوست دخترداشته باش!!!!!!!!!
پسر جوان: سلام حاج آقا، ببخشید مزاحم شدم. میشه یه سؤال خاص بپرسم؟
حاج آقا:سلام عزیزم، بپرس.
پسر جوان: دوست دختر اشکال داره؟
حاج آقا:نه خیلی هم خوبه. اگه دختر خوبی سراغ داری از دستش نده.
پسر جوان:حاج آقا جدی میگم، درست جواب بدید.
حاج آقا:منم جدی میگم اصلاً خدا جنس دختر و پسر رو برای هم جذاب آفریده که به هم علاقهمند بشن و از هم لذت ببرن.
پسر جوان:پس من با مجوز شما فردا میرم با یک دختر دوست میشم ها، ok؟!
حاج آقا:خیلی خوبه، اگه لازم شد خودمم کمکت میکنم.
پسر جوان:ایول حاج آقا ، دمتون گرم، اصلاً فکر نمیکردم اینقدر پایه باشین!
حاج آقا:حالا کجاشو دیدی! البته اگه میخوای با مجوز من بری، لطفاً همون جوری که من میگم اقدام کن.
پسر جوان:چشم حاج آقا ، خیلی با حالی!
حاج آقا:حالا کسی رو هم سراغ داری برای خودت؟
پسر جوان:راستش یک نفر هست که ازش خوشم اومده.
حاج آقا:به به مبارکه. پس زود باش که طرف از دست نره!
پسر جوان:چه کار کنم؟ خودتون گفتید همه اقدامات با هماهنگی شما باشه!
حاج آقا:تلفن بزن به خونه طرف و با مادرش یا پدرش قرار خواستگاری رو بذار، در مورد نوع و رنگ دسته گل خواستگاری هم میتونی از سلیقه خیلی خوب من استفاده کنی!
پسر جوان:حاج آقا سر کارمون گذاشتی؟! من فقط میخوام باهاش دوست بشم. نه عشقی در کاره و نه ازدواج. مثل یک دوست.
حاج آقا:یعنی چه جوری؟
پسر جوان:مثل همه دوستای دیگهام.
حاج آقا:پسرا؟
پسر جوان:بله.
حاج آقا:یعنی اصلاً جنسیت در کار نیست؟
پسر جوان:نه باور کنید اصلاً نیست. فقط یک رابطه عاطفی و دوستانه است. برای مثلاً درد دل کردن و...
حاج آقا:باور میکنم البته در یک صورت.
پسر جوان=چی؟
حاج آقا:این دوست رو که فقط برای عواطف و دوستی میخوای و توجهی هم به جنسیتش نداری از بین پسرها انتخاب کنی.
پسر جوان:آخه نمیشه که... .
حاج آقا:چرا نمیشه اتفاقاً چون پسر هستن بیشتر هم درکت میکنن.
پسر جوان:نه حاج آقا دختر خیلی عاطفیتره!
حاج آقا:پس جنسیت هم مهمه!
پسر جوان=یعنی میخواین بگین من قصدم شهوترانی با دختر مردمه؟!
حاج آقا=نه عزیزم من چند ساله که میشناسمت و میدونم پسر پاکی هستی فقط میخواستم بدونی و بدونم که اون چیزی که تو میخوای فراتر از یک دوست معمولیه، چیزی میخوای که به خصوصیات زنانه و دخترانه مربوط میشه و توی پسرها پیداش نمیکنی و مطمئن هستم تمایل جنسی به معنای خاصش منظور تو نیست. درسته؟
پسر جوان:بله
حاج آقا:پس حالا از اول بپرس تا جواب بدم.
پسر جوان=دوستی با دختر بدون دید جنسی و شهوت اشکال داره؟
حاج آقا=جواب چه جوری میخوای؟ شرعی؟ عقلی؟ روانش
ناسی؟ اجتماعی؟ و...
پسر جوان:یک جواب میخوام که قانع بشم، آخه خیلی از همکلاسیام دوست دختر دارن و به نظر میاد هیچ مشکلی ندارن و من احساس کمبود دارم. آخه من که نمیفهمم چند دقیقه در روز پیامک زدن و چند دقیقه صحبت با یک دختر چه مشکلی برای من میتونه ایجاد کنه؟
حاج آقا=نظر خودت چیه؟
پسر جوان=نمیدونم واقعا گیجم. از یک طرف خیلیها رو میبینم که اینجور رابطه رو دارن و هیچ مشکلی هم ندارن و از طرفی خیلیها هم که آدمهای باسوادی هستن و من قبولشون دارم با این کارها مخالفن. ولی واقعاً نمیتونم قبول کنم که خدا از لذت بردن من (که به هیچ کسی هم آسیب نمیزنه) ناراحت بشه.
حاج آقا=به نظرت کی میتونه حرف آخر رو بزنه؟
پسر جوان=شما بگید.
حاج آقا:اگه تو یک وسیله برقی گرون قیمت و حساس بخری، از کجا میفهمی که چهطور باید ازش استفاده کنی که آسیبی نبینه و بهترین کارآیی رو داشته باشه؟
پسر جوان=از کاتالوگش.
حاج آقا:کاتالوگش رو کی مینویسه؟
پسر جوان=کارخونه سازندهاش.
حاج آقا:وقتی تو اون جنس رو خریدی و پولش رو دادی، چه دلیلی داره که کارخونه تو رو امر و نهی کنه و از بعضی استفادهها منعت کنه و تو چرا باید به دفترچه راهنمایی که کارخونه نوشته عمل کنی؟
پسر جوان=سودش به خودم میرسه چون اگه به دفترچه عمل نکنم خودم ضرر میکنم.
حاج آقا:قبول داری که دستورات سازنده هر وسیله در واقع دستور به تو نیست بلکه خبر دادن به تو از یک واقعیتهایی درباره وسیلهای هست که مالکش هستی؟
پسر جوان=بله کاملاً.
حاج آقا:پس ببین نظر سازندهات چیه. هر جا خدا میگه این کار واجبه یعنی برای اینکه جسم و روحت بهترینکارآیی و کمترین آسیب رو داشته باشه این کار ضروریه و اگه میگه این کار حرومه یعنی این کار باعث آسیب به جسم یا روحت میشه. وگرنه خدا نه فقط از لذت بردن انسان از جنس مخالفش ناراحت نمیشه بلکه همون جوری که گفتم، اصلاً مرد و زن رو برای هم جذاب آفریده که از هم لذت ببرن.
پسر جوان=پس به نظر شما هم این کار اشکال داره؟
حاج آقا:به نظر من، نه. به نظر سازنده من و تو.
پسر جوان=میشه بگین چه ضرری داره؟ آخه من که فقط یک رابطه عاطفی و دوستی میخوام!
حاج آقا:البته رابطهای که فقط با یک جنس مخالف حاصل میشه.
پسر جوان=اگه خدا این دوستی رو منع کرده پس به این نیاز من چه جوابی میده؟
حاج آقا:ازدواج.
پسر جوان:حالا کو تا ازدواج؟!
حاج آقا:بله قبوله که فاصله بلوغ جنسی تا ازدواج خیلی زیاده اما اگه میخوای از ازدواجت لذت کامل رو ببری باید این دوره محرومیت رو تحمل کنی.
پسر جوان:چه ربطی داره؟ این دوستی برای ارضای عواطفه و ازدواج برای ارضای
خیلی چیزای دیگه. من تا زمانی که بتونم ازدواج کنم با یک نفر دوست هستم که آرامش داشته باشم.
حاج آقا:یعنی بعد از ازدواج آرامش نمیخوای؟
پسر جوان:چرا.
حاج آقا:از همسرت یا باز هم از یک دوست دیگه که کسی غیر از همسرت باشه؟
پسر جوان:نه دیگه، ما از اوناش نیستیم. اون موقع فقط همسر.
حاج آقا:اصطلاح بیسکویت قبل از غذا رو شنیدی؟
حاج آقا:منظورتون چیه؟!
حاج آقا:یک روز مثلاً ساعت ۱۲ ظهر میری خونه و گرسنهای اما به دلایلی قراره ساعت یک غذا بخوری. اگه تا قبل از غذا بخوای یک کیک یا بیسکویت یا شیرینی یا... بخوری، مامانت چه عکسالعملی نشون میده؟
پسر جوان:میزنه توی سرم و میگه یک کم جلو اون شکمتو بگیری نمیمیری که! صبر کن یه ساعت دیگه غذا میارم.
حاج آقا:مامانت از گرسنگی تو لذت میبره یا از خوردن تو ناراحت میشه؟
پسر جوان:هیچکدوم. فقط میخواد اشتهام کم نشه و غذام رو با لذت و کامل بخورم.
حاج آقا=دوست دختر قبل از ازدواج هم حکم همون بیسکویت قبل از غذا رو داره! هر قدر ازش لذت ببری به همون مقدار از لذت ارتباطت با همسرت کم میشه حتی اگه این لذت بردن فقط در حد حرف زدن باشه. یا دست دادن یا... .
پسر جوان:تا حالا این جوری نگاش نکرده بودم.
حاج آقا:یک جمله هم بگم شاید خیالت راحتتر بشه. امیرالمومنین(علیه السلام) میفرمایند: برای هر کسی مقدار خاصی روزی مشخص شده (که البته راههایی برای افزایش اون هست) و اگه کسی بخواد از راه حرام به روزی بیشتری برسه، به همون مقدار از حلالش کم میشه. لذت هم یکی از روزیهای ماست اگه قراره تو در عمرت ۱۰۰ واحد لذت ببری، میتونی همهش رو از همسرت ببری و میتونی ۱۰ یا ۲۰ یا ۵۰ تاش رو از بیسکویت قبل از غذا ببری و بقیهاش رو با همسر آیندهات. به نظرت تو کدوم حالت زندگیت گرمتره؟
??باکره بودن بدن ها چه اهمیت دارد
وقتی دلها فاحشه اند...
ﺩﺧﺘـــــــﺮﮎ ﺑﻮﺩ ﻭ ﭘﺴﺮﮐﯽ؛
ﭘﺴﺮﮎ ﭼﺸـﻤﮏ ﺯﺩ،ﺩﺧﺘﺮﮎ ﺧﻨﺪﯾﺪ؛
ﭘﺴــﺮﮎ ﮔﻔﺖ ﺗﻮ ﻋﺸــــﻖ ﻣﻨﯽ؛
??ﺩﺧــــﺘﺮﮎ ﮔﻔﺖ ﻋﺎﺷـــــــﻘﺘﻢ؛
ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﻫﯿﭻ ﯾـــﮏ
ﻧﻤﯿﺪﺍﻧﺴﺘﻨﺪ ﻋﺸـــﻖ ﭼﯿﺴﺖ ؛
ﺩﺧﺘــــــﺮﮎ ﮔﻔﺖ :
??ﺣـــــﺮﻑ ﺑﺰﻥ ، ﺩﺳﺖ ﻧــــﺰﻥ؛
??ﭘﺴــــﺮﮎ ﺷﻌﺮﻫﺎﯾﯽ ﺑﻪ ﻧﺎﻡ ﻋﺎﺷـــــﻘﺎﻧﻪ ﺩﺭ گوﺷــﺶ ﺧﻮﺍﻧﺪ ؛
ﺩﺧﺘــــــــــﺮﮎ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﺩﺍﺩ :
??ﺩﺳــــــﺖ ﺑﺰﻥ ، ﺑﻮﺱ ﻧــــﮑﻦ؛
??ﭘﺴـــــــــﺮﮎ ﺩﺭ ﮔﻮﺷﺶ
ﺯﻣﺰﻣـــﻪ ﮐــــﺮﺩ...
ﺩﺧﺘﺮﮎ ﺧــــــــــﺎﻡ ﺷﺪ ؛
??ﺑــــﻮﺱ ﺑﮑﻦ ، ﺗــﺠﺎﻭﺯ ﻧﮑـــﻦ؛
ﭘﺴـــــــﺮﮎ ﻫﻤﭽﻮﻥ ﺣﯿـــﻮﺍﻧﯽ
ﭼﻨـــﮓ ﻣﯿﺰﺩ ؛
ﺩﺧﺘـــــﺮﮎ ﻫﻤﭽﻮﻥ ﺣﯿﻮﺍﻧﯽ
ﺭﺍﻡ ﻫــــــــﻮﺱ ﺷﺪ ﻭ ﺣﯿــﺎ ﺭﺍ
ﺑﻪ ﭼﻨﺪ ﺷﺮﻭ ﻭﺭ ﻋﺎﺷـــﻘﺎﻧﻪ ﺑﺎﺧﺖ ؛
ﻭ ﺍﺩﺍﻣـــﻪ ﺩﺍﺩ :
ﺗــﺠﺎﻭﺯ ﺑﮑﻦ ﺣـــــــﺮﻑ ﻧﺰﻥ؛
ﻭ ﺍﯾﻦ ﺩﺍﯾﺮﻩ ﻫــﺮ ﺭﻭﺯ
ﺗﮑـــــــــﺮﺍﺭ ﺷﺪ ؛
ﺗﺎ ﮔﻨﺪ ﺯﺩﻩ ﺷـــــــﻮﺩ ﺑﺮ ﻋﺸﻖ
ﻭ ﺗﻤـــﺎﻡ ﺣﯿـــﺎﯼ ﯾـــﮏ ﺯﻥ ؛
ﺯﻥ ﺍﮔـــــﺮ ﺯﻥ ﺑﺎﺷﺪ ﺣﯿـــﺎ ﺩﺍﺭﺩ؛
ﻣــﺮﺩ ﺍﮔـــﺮ ﻣﺮﺩ ﺑﺎﺷﺪ ﻭﻓــــــﺎ
ﺩﺍﺭﺩ...
ﻭ آﺩﻣـــــــــﯿﺖ ﺑــﻬﺎ ﺩﺍﺭﺩ...
و همچنان زندگی ادامه دارد.......
در قرون وسطا کشیشان بهشت را به مردم می فروختند و مردم نادان هم با پرداخت مقدار زیادی پول قسمتی از بهشت را از آن خود می کردند.
فرد دانایی که از این نادانی مردم رنج می برد دست به هر عملی زد نتوانست مردم را از انجام این کار احمقانه باز دارد تا اینکه فکری به
سرش زد… به کلیسا رفت و به کشیش مسئول فروش بهشت گفت:
قیمت جهنم چقدره؟
کشیش تعجب کرد و ...گفت: جهنم؟!
مرد دانا گفت: بله جهنم.
کشیش بدون هیچ فکری گفت: ۳ سکه.
مرد سراسیمه مبلغ را پرداخت کرد و گفت: لطفا سند جهنم را هم بدهید.کشیش روی کاغذ پاره ای نوشت: سند جهنم . مرد با خوشحالی آن را گرفت از کلیسا خارج شد.
به میدان شهر رفت و فریاد زد: من تمام جهنم رو خریدم این هم سند آن است و هیچ کس را به آن راه نمی دهم.
دیگر لازم نیست بهشت را بخرید چون من هیچ کس را داخل جهنم راه نمی دهم. این شخص مارتین لوتر بود که با این حرکت، توانست مردم را از گمراهی رها سازد،،
""در جهان تنها یک فضیلت وجود دارد و آن آگاهی است""
""و تنها یک گناه و آن جهل است""
.آهنگری با وجود رنجهای متعدد و بیماری اش عمیقا به خدا عشق می ورزید. روزری یکی از دوستانش که اعتقادی به خدا نداشت،از او پرسید
تو چگونه می توانی خدایی را که رنج و بیماری نصیبت می کند، را دوست داشته باشی؟
آهنگر سر به زیر اورد و گفت
وقتی که میخواهم وسیله آهنی بسازم،یک تکه آهن را در کوره قرار می دهم.سپس آنرا روی سندان می گذارم و می کوبم تا به شکل دلخواه درآید.اگر به صورت دلخواهم درآمد،می دانم که وسیله مفیدی خواهد بود،اگر نه آنرا کنار میگذارم.
همین موصوع باعث شده است که همیشه به درگاه خدا دعا کنم که خدایا ، مرا در کوره های رنج قرار ده ،اما کنار نگذار
ﺑﺮﮔﻪ ﺍﯼ ﺩﺭ ﺧﻴﺎﺑﺎﻥ ﻧﺼﺐ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻛﻪ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩ :
ﻣﻦ 20 ﺩلار ﺭﺍ ﮔﻢ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﻡ ﻭ ﺧﯿﻠﯽ ﺑﻪ ﺁﻥ ﻧﯿﺎﺯ ﺩﺍﺭﻡ ﺯﯾﺮﺍ ﻫﺰﯾﻨﻪ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻧﺪﺍﺭﻡ، ﻫﺮ ﮐﺴﻰ ﭘﯿﺪﺍ ﮐﺮﺩ ﺑﯿﺎﺭﻩ ﺑﻪ ﺍﺩﺭﺱ ﻓﻼﻧﯽ ﮐﻪ ﺷﺪﯾﺪﺍ ﺑﻪ ﺁﻥ ﻧﯿﺎﺯ ﺩﺍﺭﻡ.
ﺷﺨﺼﯽ ﺑﺮﮔﻪ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺑﯿﻨﺪ ﻭ ﻣﺒﻠﻎ 20 ﺩلار ﺍﺯ ﺟﯿﺒﺶ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﻣﯽ ﺁﻭﺭﺩ ﻭ ﺑﻪ ﺁﺩﺭﺱ ﻣﻰ ﺑﺮﺩ ﻣﯽ ﺑﯿﻨﺪ ﭘﯿﺮﺯﻧﯽ ﺳﺎﻛﻦ ﻣﻨﺰﻝ ﻫﺴﺖ
ﺷﺨﺺ ﭘﻮﻝ ﺭﺍ ﺗﺤﻮﻳﻞ ﻣﻴﺪﻫﺪ، ﭘﯿﺮﺯﻥ ﮔﺮﻳﻪ ﻣﻰ ﻛﻨﺪ ﻭ ﻣﯽ ﮔﻮﯾﺪ ﺷﻤﺎ ﻧﻔﺮ 12 ﻫﺴﺘﯿﺪ ﮐﻪ ﺁﻣﺪﯾﺪ ﻭ ﺍﺩﻋﺎ ﻣﻴﻜﻨﻴﺪ ﭘﻮﻟﻢ ﺭﺍ ﭘﻴﺪﺍ ﻛﺮﺩﻩ ﺍﻳﺪ.
ﺟﻮﺍﻥ ﻟﺒﺨﻨﺪﻯ ﺯﺩ ﻭ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ خروجی ﺣﺮﮐﺖ ﻛﺮﺩ، ﭘﻴﺮﺯﻥ ﻛﻪ ﻫﻤﭽﻨﺎﻥ ﺩﺍﺷﺖ ﮔﺮﻳﻪ ﻣﻴﻜﺮﺩ ﮔﻔﺖ: ﭘﺴﺮﻡ، ﻭﺭﻗﻪ ﺭﺍ ﭘﺎﺭﻩ ﻛﻦ، ﭼﻮﻥ ﻣﻦ ﻧﻪ ﺁﻥ ﺭﺍ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺍﻡ ﻭ ﻧﻪ ﺳﻮﺍﺩ ﻧﻮﺷﺘﻨﺶ ﺭﺍ ﺩﺍﺭﻡ، ﺍﺣﺴﺎﺱ ﻫﻤﺪﺭﺩﻯ ﺷﻤﺎ ﺑﺎ ﻣﻦ، ﻣﻦ ﺭﺍ ﺩﻟﮕﺮﻡ ﻭ ﺑﻪ ﺯﻧﺪﮔﻰ ﺍﻣﻴﺪﻭﺍﺭ ﻛﺮﺩ ﻭ ﺍﻳﻦ ﺑﺰﺭﮔﺘﺮﻳﻦ ﺧﻴﺮ ﺩﻧﻴﺎ ﺑﺮﺍﻯ ﻣﻦ ﺍﺳﺖ
**
هرکجا انسانی هست فرصتی برای محبت کردن هست
ﺑﻪ ﻛﺴﻰ ﻛﻪ ﺩﺭ ﺯﻣﻴﻦ ﺍﺳﺖ ﺭﺣﻢ ﻛﻨﻴﺪ،
ﺗﺎ ﻛﺴﻰ ﻛﻪ ﺩﺭ ﺁﺳﻤﺎﻥ ﺍﺳﺖ ﺑﻪ ﺷﻤﺎ ﺭﺣﻢ ﻛﻨﺪ
آن عشق که در پرده بماند به چه ارزد؟
عشق است و همین لذت اظهار و دگرهیچ...
به انسان بودنت شک کن اگر مستضعفی دیدی،
ولی از نان امروزت به او چیزی نبخشیدی
به انسان بودنت شک کن اگر چادر به سر داری،
ولی از زیر آن چادر به یک دیوانه خندیدی
به انسان بودنت شک کن اگر قاری قرآنی،
ولی در درک آیاتش دچار شک و تردیدی
به انسان بودنت شک کن اگر گفتی خدا ترسی،
ولی از ترس اموالت تمام شب نخوابیدی
به انسان بودنت شک کن اگر هر ساله در حجی،
ولی از حال همنوعت سوالی هم نپرسیدی
به انسان بودنت شک کن اگر درد کسی دیدی،
ولی قدر سری سوزن ز جای خود نجنبیدی
ﻭ ﭼﻪ ﺯﯾﺒﺎ ﮔﻔﺘﻪ ﺍﺳﺖ ﺟﺒﺮﺍﻥ ﺧﻠﯿﻞ ﺟﺒﺮﺍﻥ :
ﺑﺎ ﻫﻢ ﺑﺎﺷﯿﺪ،ﺍﻣﺎ ﺑﮕﺬﺍﺭﯾﺪ ﺩﺭ ﺑﺎ ﻫﻢ ﺑﻮﺩﻥ ﺷﻤﺎ ﻓﺎﺻﻠﻪ ﺍﯼ ﺑﺎﺷﺪ .......
ﻭ ﺑﮕﺬﺍﺭﯾﺪ ﻧﺴﯿﻢ ﺩﺭ ﻣﯿﺎﻥ ﺷﻤﺎ ﺑﻮﺯﺩ .......
ﯾﮑﺪﯾﮕﺮ ﺭﺍ ﺩﻭﺳﺖ ﺑﺪﺍﺭﯾﺪ،ﺍﻣﺎ ﺍﺯ ﻋﺸﻖ ﺯﻧﺪﺍﻧﯽ ﺑﺮﺍﯼ ﯾﮑﺪﯾﮕﺮ ﻧﺴﺎﺯﯾﺪ ...
ﺑﮕﺬﺍﺭﯾﺪ ﻋﺸﻖ ،ﺟﺎﯾﯽ،ﺩﺭ ﺳﺎﺣﻞ ﺭﻭﺣﺘﺎﻥ ﺑﺎﺷﺪ .....
ﭘﯿﻤﺎﻧﻪ ﻫﺎﯼ ﯾﮑﺪﯾﮕﺮ ﺭﺍ ﭘﺮ ﮐﻨﯿﺪ،ﺍﻣﺎ ﺍﺯ ﯾﮏ ﭘﯿﻤﺎﻧﻪ ﻧﻨﻮﺷﯿﺪ .....
ﺍﺯ ﻧﺎﻥ ﺧﻮﺩ ﺑﻪ ﯾﮑﺪﯾﮕﺮ ﺍﺭﺯﺍﻧﯽ ﮐﻨﯿﺪ،ﺍﻣﺎ ﺍﺯ ﯾﮏ ﻗﺮﺹ ﻧﺎﻥ ﻧﺨﻮﺭﯾﺪ ...
ﺑﺎ ﻫﻢ ﺑﺨﻮﺍﻧﯿﺪ ﻭ ﺑﺮﻗﺼﯿﺪ ﻭ ﺷﺎﺩﮐﺎﻡ ﺑﺎﺷﯿﺪ،ﺍﻣﺎ ﺑﻪ ﺣﺮﯾﻢ ﺗﻨﻬﺎﯾﯽ ﯾﮑﺪﯾﮕﺮ ﺗﺠﺎﻭﺯ
ﻧﮑﻨﯿﺪ .
ﻗﻠﺒﻬﺎﯾﺘﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻫﻢ ﻫﺪﯾﻪ ﮐﻨﯿﺪ،ﺍﻣﺎ ﯾﮑﺪﯾﮕﺮ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺍﺳﺎﺭﺕ ﺩﺭ ﻧﯿﺎﻭﺭﯾﺪ،
ﺯﯾﺮﺍ ﺗﻨﻬﺎ ﺩﺳﺘﺎﻥ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺑﺮ ﻗﻠﺒﻬﺎﯼ ﺷﻤﺎ ﺣﺎﮐﻢ ﺍﺳﺖ ....
ﺩﺭ ﮐﻨﺎﺭ ﯾﮑﺪﯾﮕﺮ ﺑﺎﺷﯿﺪ،ﺍﻣﺎ ﻧﻪ ﭼﻨﺪﺍﻥ ﻧﺰﺩﯾﮏ،
... ﻭ ﺩﺭﺧﺖ ﺑﻠﻮﻁ ﻭ ﺳﺮﻭ ﺩﺭ ﺳﺎﯾﻪ ﯾﮑﺪﯾﮕﺮ ﺭﺷﺪ ﻧﻤﯿﮑﻨﻨﺪ
22پند ارزشمند از زرتشت بزرگ در 3700 سال پیش
------------------------------------------------------------------------------
1. آنچه را گذشته است فراموش کن و بدانچه نیامده است رنج و اندوه مبر
2. پیش از پاسخ دادن بیاندیش
3. هیچکس را تمسخر مکن
4. نه به راست و نه به دروغ هرگز قسم مخور
5. خود برای خود، همسر برگزین
6. به ضرر کردن کسی خوشنود مشو
7. تا جایی که می توانی، از مال خود داد و دهش نما
8. کسی را فریب مده تا دردمند نشوی
9. از هرکس و هرچیز مطمئن مباش
10. فرمان خوب ده تا بهره خوب یابی
11. بیگناه باش تا بیم نداشته باشی
12. سپاس دار باش تا لایق نیکی باشی
13. با مردم یگانه باش تا سرآمد و مشهور شوی
14. راستگو باش تا پایدار باشی
15. فروتن باش تا دوست بسیار داشته باشی
16. دوست بسیار داشته باش تا معروف باشی
17. نیک باش تا زندگانی به نیکی گذرانی
18. دوستدار دین باش تا پاک و راست گردی
19. مطابق وجدان خود رفتار کن که کامروا شوی
20. جوانمرد باش تا آسمانی باشی
21. روان خود را به خشم و کینه آلوده مساز
22. هرگز ترشرو و بدخو مباش
ﭘﺪﺭﻣﺼﺮﯼ : ﭘﺴﺮﻡ ﻣﺎﺩﺭ ﮔﺬﺷﺘﻪ ﺳﺮﺯﻣﯿﻨﯽ ﻭﺳﯿﻊ ﺩﺍﺷﺘﯿﻢ,
ﭘﺪﺭﯾﻮﻧﺎﻧﯽ : ﭘﺴﺮﻡ ﮐﺸﻮﺭ ﻣﺎ ﺩﺭﮔﺬﺷﺘﻪ ﺩﺍﻧﺸﻤﻨﺪﺍﻥ ﺯﯾﺎﺩﯼ ﺩﺍﺷﺘﻪ,
ﭘﺪﺭرومي : ﭘسرم ﮐﺸﻮﺭ ﻣﺎ ﺩﺍﺭﺍﯼ ﺍﻣﭙﺮﺍﻃﻮﺭﯼ ﻗﺪﺭﺗﻤﻨﺪﯼ ﺑﻮﺩﻩ,
ﭘﺪﺭﻋﺮﺑﯽ : ﭘﺴﺮﻡ ﻣﺎ ﭘﯿﺎﻣﺒﺮﯼ ﺩﺍﺷﺘﯿﻢ ﮐﻪ ﻓﺮﺩ ﺑﺴﯿﺎﺭﺧﻮﺑﯽ ﺑﻮﺩﻩ,
,
,
,
,
,
,
,
,
,
ﭘﺪﺭﺍﯾﺮﺍﻧﯽ : ﭘﺴﺮﻡ ﺩﺭﮔﺬﺷﺘﻪ ﻣﺎ ﮐﺸﻮﺭﯼ ﺩﺍﺷﺘﯿﻢ ﮐﻪ ﻣﺼﺮﺑﺨﺸﯽ
ﺍﺯ ﺁﻥ ﺑﻮﺩ, ﺩﺍﻧﺸﻤﻨﺪﺍﻥ ﯾﻮﻧﺎﻧﯽ ﺑﺮﺍﯼ ﺗﺤﺼﯿﻞ ﺑﻪ ﺍﯾﺮﺍﻥ ﻣﯿﺎﻣﺪﻧﺪ ,ﺭﻭﻣﯽ
ﻫﺎ ﺩﺭﺟﻨﮓ ﻫﺎ ﺍﺯﻣﺎﺷﮑﺴﺖ ﻣﯿﺨﻮﺭﺩﻧﺪ, ﻭﻫﺰﺍﺭسال ﻗﺒﻞ ﺍﺯﺍﻋﺮﺍﺏ
ﻣﺎ ﺧﺪ ﺍﺭﺍ ﭘﺮﺳﺘﺶ ﻣﯿﮑﺮﺩﯾﻢ,
ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﻣﯿﮕﻦ ﺗﺎﺭﯾﯿﯿﯿﯿﯿﺦ...
حرف راستو بچه ميگه
بچه: بابا! " مرد " یعنی چی؟
پدر: خـــــــــب! مرد به کسی میکن که به خانواده اش عشق می ورزه و با تمام وجود از اونها دفاع میکنه. دلسوز خانواده اشه و هیچکس و هیچ چیزو به اون ها ترجيح نمیده.تمام تلاشش رو برای خوشبختی اونا انجام می ده و از هیچ فداکاری دریغ نميکنه و همه جوره خانوادش رو حمایت میکنه.
بچه: چه باحال! پس من هم میخوام " مرد" بشم ....درست مثل مامان!
ﺩﺧﺘﺮ ﮐﻮﭼﻮﻟﻮﯼ ﻫﻔﺖ ﺳﺎﻟﻪ ، ﺍﺯ ﺧﻮﺍﺏ ﮐﻪ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﺷﺪ ، ﺷﻨﯿﺪ
ﭘﺪﺭ ﻭ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﺁﻫﺴﺘﻪ ﺩﺭ ﺑﺎﺭﻩ ﺑﺮﺍﺩﺭ ﭼﻬﺎﺭ ﺳﺎﻟﻪ ﺍﺵ ﺻﺤﺒﺖ
ﻣﯽ ﮐﻨﻨﺪ .
ﺩﺍﺩﺍﺷﺶ ﺣﺴﺎﺑﯽ ﺑﯿﻤﺎﺭ ﻭ ﺭﻧﺠﻮﺭ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺭﻭﺯ ﺑﻪ ﺭﻭﺯ ﺿﻌﯿﻒ ﺗﺮ
ﻭ ﻻﻏﺮﺗﺮ ﻣﯽ ﺷﺪ.
ﻣﺎﻣﺎﻥ ﻭ ﺑﺎﺑﺎﺵ ﻫﻢ ﻧﻤﯽ ﺗﻮﺍﻧﺴﺘﻨﺪ ﻫﺰﯾﻨﻪ ﻫﺎﯼ ﺳﻨﮕﯿﻦ
ﺩﺭﻣﺎﻧﯿﺶ ﺭﻭ ﺗﺎﻣﯿﻦ ﮐﻨﻨﺪ.
ﮔﻮﺵ ﻫﺎﺵ ﺭﻭ ﺗﯿﺰ ﮐﺮﺩ ﺗﺎ ﺑﺒﯿﻨﻪ ﭼﯽ ﻣﯽ ﮔﻦ؟
ﭘﺪﺭ ﮔﻔﺖ :
ﻫﺰﯾﻨﻪ ﺟﺮﺍﺣﯽ ﻣﻐﺰﺵ ﺧﯿﻠﯽ ﻣﯽ ﺷﻪ ﻭ ﻣﺎ ﻧﻤﯽ ﺗﻮﻧﯿﻢ ﺍﯾﻦ
ﭘﻮﻝ ﺭﻭ ﺑﺪﯾﻢ.
ﻣﺎﺩﺭ ﺍﺷﮏ ﺭﯾﺰﺍﻥ ﮔﻔﺖ :
ﻭﻟﯽ ﺗﻮﻣﻮﺭ ﺗﻮﯼ ﺳﺮﺵ ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﺩﺍﺭﻩ ﺑﺰﺭﮒ ﺗﺮ ﻣﯽ ﺷﻪ.
ﻣﻦ ﻃﺎﻗﺖ ﺍﯾﻦ ﻫﻤﻪ ﺭﻧﺞ ﮐﺸﯿﺪﻧﺶ ﺭﻭ ﻧﺪﺍﺭﻡ .
ﺍﮔﻪ ﮐﺎﺭﯼ ﻧﮑﻨﯿﻢ ، ﻣﯽ ﻣﯿﺮﻩ.
ﭘﺪﺭ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ :
ﺁﺭﻩ ، ﺁﺭﻩ ، ﻣﯽ ﺩﻭﻧﻢ.
ﺣﺎﻻ ﻓﻘﻂ ﻣﻌﺠﺰﻩ ﻣﯽ ﺗﻮﻧﻪ ﻧﺠﺎﺗﺶ ﺑﺪﻩ.
ﻓﺮﺷﺘﻪ ﮐﻮﭼﻮﻟﻮ ، ﺭﻓﺖ ﺳﺮﺍﻍ ﻗﻠﮑﺶ ﻭ ﭘﻮﻝ ﺧﺮﺩﻫﺎﺵ ﺭﻭ
ﺭﯾﺨﺖ ﺭﻭﯼ ﺯﻣﯿﻦ .
ﺑﺨﻮﺩﺵ ﮔﻔﺖ :
ﺧﺪﺍﯼ ﻣﻦ ﭼﻘﺪﺭ ﺯﯾﺎﺩ !
ﺣﺘﻤﺎ ﻣﯽ ﺷﻪ ﺑﺎ ﺍﯾﻨﻬﺎ ﻣﻌﺠﺰﻩ ﺧﺮﯾﺪ !
ﺳﮑﻪ ﻫﺎ ﺭﻭ ﺭﯾﺨﺖ ﺗﻮﯼ ﺟﯿﺒﺶ ﻭ ﺭﻓﺖ ﺳﻤﺖ ﺩﺍﺭﻭﺧﺎﻧﻪ !
ﺗﻮﯼ ﺩﺍﺭﻭﺧﺎﻧﻪ ﻫﺮ ﭼﯽ ﭘﺸﺖ ﭘﯿﺸﺨﻮﺍﻥ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﻣﻮﻧﺪ ﮐﺴﯽ
ﻧﮕﺎﻫﺶ ﻫﻢ ﻧﮑﺮﺩ.
ﭼﻨﺪ ﺑﺎﺭﯼ ﺳﺮﻓﻪ ﮐﺮﺩ ، ﺑﺎ ﭘﺎﻫﺎﺵ ﺻﺪﺍ ﺩﺭﺁﻭﺭﺩ ... ﻭﻟﯽ ﺍﻧﮕﺎﺭ
ﻧﻪ ﺍﻧﮕﺎﺭ !
ﺑﺎﻻﺧﺮﻩ ﺑﺎ ﯾﻪ ﺳﮑﻪ ﺯﺩ ﺑﻪ ﺷﯿﺸﻪ ﭘﯿﺸﺨﻮﺍﻥ ﻭ ﺑﺎ ﺻﺪﺍﺋﯽ
ﻣﺤﮑﻢ ﮔﻔﺖ ﺑﺒﺨﺸﯿﺪ.
ﭼﯽ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﯼ ﮐﻮﭼﻮﻟﻮ؟
ﯾﻪ ﻣﻌﺠﺰﻩ ﻟﻄﻔﺎ !
ﺑﻠﻪ؟ !
ﯾﻪ ﻣﻌﺠﺰﻩ ﻟﻄﻔﺎ !
ﻣﻌﺠﺰﻩ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﯼ ﻭﺍﺳﻪ ﭼﯽ ﻋﺰﯾﺰﻡ؟ !
ﯾﻪ ﭼﯿﺰ ﺑﺪﯼ ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﺩﺍﺭﻩ ﺗﻮﯼ ﺳﺮ ﺩﺍﺩﺍﺵ ﮐﻮﭼﻮﻟﻮﻡ ﮔﻨﺪﻩ ﺗﺮ
ﻣﯽ ﺷﻪ !
ﺑﺎﺑﺎﻡ ﻣﯽ ﮔﻪ ﻓﻘﻂ ﻣﻌﺠﺰﻩ ﻣﯽ ﺗﻮﻧﻪ ﻧﺠﺎﺗﺶ ﺑﺪﻩ ، ﻣﻨﻢ ﻫﻤﻪ
ﭘﻮﻝ ﻫﺎﻡ ﺭﻭ ﺁﻭﺭﺩﻡ ﺗﺎ ﺍﻭﻧﻮ ﺑﺮﺍﺵ ﺑﺨﺮﻡ .
ﻋﺰﯾﺰﻡ ﺑﺒﺨﺶ ﮐﻪ ﻧﻤﯽ ﺗﻮﻧﻢ ﮐﻤﮑﺖ ﮐﻨﻢ ، ﻣﺎ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﻣﻌﺠﺰﻩ
ﻧﻤﯽ ﻓﺮﻭﺷﯿﻢ.
ﭼﺸﻢ ﻫﺎﯼ ﺩﺧﺘﺮﮎ ﭘﺮ ﺍﺯ ﺍﺷﮏ ﺷﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ :
ﻭﻟﯽ ﺍﻭﻥ ﺩﺍﺭﻩ ﻣﯽ ﻣﯿﺮﻩ ، ﺗﻮﺭﻭ ﺧﺪﺍ ﯾﻪ ﻣﻌﺠﺰﻩ ﺑﻬﻢ ﺑﺪﯾﺪ .
ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ ﺩﺳﺘﯽ ﻣﻮﻫﺎﯼ ﺩﺧﺘﺮ ﮐﻮﭼﻮﻟﻮ ﺭﻭ ﻧﻮﺍﺯﺵ ﮐﺮﺩ ﻭ
ﺻﺪﺍﺋﯽ ﮔﻔﺖ :
ﺑﺒﯿﻨﻢ ﭼﻘﺪﺭ ﭘﻮﻝ ﺩﺍﺭﯼ؟
ﭘﻮﻝ ﻫﺎ ﺭﻭ ﺷﻤﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ :
ﺧﺪﺍﯼ ﻣﻦ ﻋﺎﻟﯿﻪ ، ﺩﺭﺳﺖ ﺑﻪ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﺧﺮﯾﺪ ﻣﻌﺠﺰﻩ ﺑﺮﺍﯼ
ﺩﺍﺩﺍﺵ ﮐﻮﭼﻮﻟﻮﺕ !
ﺑﻌﺪ ﻫﻢ ﮔﺮﻡ ﻭ ﺻﻤﯿﻤﯽ ﺩﺳﺖ ﺩﺧﺘﺮ ﺭﻭ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﮔﻔﺖ ﻣﻨﻮ
ﺑﺒﺮ ﺧﻮﻧﻪ ﺗﻮﻥ ﺗﺎ ﺑﺒﯿﻨﻢ ﻣﯽ ﺗﻮﻧﻢ ﻭﺍﺳﻪ ﺩﺍﺩﺍﺷﺖ ﻣﻌﺠﺰﻩ ﺗﻬﯿﻪ
ﮐﻨﻢ؟ !
ﺍﻭﻥ ﻣﺮﺩ ﻓﻮﻕ ﺗﺨﺼﺺ ﺟﺮﺍﺣﯽ ﻣﻐﺰ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺁﻥ ﺭﻭﺯ ﺑﺮﺍﯼ ﺳﺮ
ﺯﺩﻥ ﺑﻪ ﺑﺮﺍﺩﺭﺵ ﺑﻪ ﺩﺍﺭﻭﺧﺎﻧﻪ ﺁﻣﺪﻩ ﺑﻮﺩ .
ﺩﻭ ﺭﻭﺯ ﺑﻌﺪ ﻋﻤﻞ ﺑﺪﻭﻥ ﭘﺮﺩﺍﺧﺖ ﻫﯿﭻ ﻫﺰﯾﻨﻪ ﺍﺿﺎﻓﻪ ﺍﯼ ﺍﻧﺠﺎﻡ
ﺷﺪ.
ﻫﺰﯾﻨﻪ ﻋﻤﻞ ﻣﻘﺪﺍﺭﯼ ﭘﻮﻝ ﺧﺮﺩ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺍﯾﻤﺎﻥ ﯾﮏ ﮐﻮﺩﮎ .
ﻣﺪﺗﯽ ﺑﻌﺪ ﻫﻢ ﭘﺴﺮﮎ ﺻﺤﯿﺢ ﻭ ﺳﺎﻟﻢ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﺑﺮﮔﺸﺖ.
ﻣﻦ ﻭ ﺗﻮ ﻫﻢ ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻧﯿﻢ ﻣﻌﺠﺰﻩ ﺑﺨﺮﯾﻢ ، ﻣﻌﺠﺰﻩ ﺑﻔﺮﻭﺷﯿﻢ ،
ﻣﻌﺠﺰﻩ ﮐﻨﯿﻢ , ﺍﮔﺮ ﺗﻨﻬﺎ ﺑﻪ ﯾﺎﺩ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﯿﻢ ﮐﻪ ﺍﻧﺴﺎﻧﯿﻢ ﻭ
ﺧﺪﺍﯾﯿﯽ ﻫﻢ ﻫﺴﺖ
مجلس میهمانی بود.
پیر مرد از جایش برخاست تا به بیرون برود.اماوقتی که بلند شد،عصای خویش را بر عکس بر زمین نهاد.
و چون دسته عصا بر زمین بود،تعادل کامل نداشت.
دیگران فکر کردند که او چون پیر شده،دیگر حواس خویش را از دست داده و متوجه نیست که عصایش را بر عکس بر زمین نهاده.
به همین خاطر با حالتی که خالی از تمسخر نبود به وی گفتند:
پس چرا عصایت را بر عکس گرفته ای؟!
پیر مرد آرام و متین پاسخ داد:
زیرا انتهایش خاکی است؛می خواهم فرش خانه تان خاکی نشود...
مواظب قضاوتهایمان باشیم
ﺭﻭﺯﯼ ﺍﺯ ﮐﻮﭼﻪ ﭘﺲ ﮐﻮﭼﻪ ﻫﺎﯼ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﺷﻬﺮ ﻣﯿﮕﺬﺷﺘﻢ،
ﭼﺸﻤﻢ ﺑﻪ ﻣﺮﺩﯼ ﺑﺎ ﻟﺒﺎﺱ ﻭ ﮐﻔﺸﻬﺎﯼ ﮔﺮﺍﻧﻘﯿﻤﺖ ﺍﻓﺘﺎﺩ
ﮐﻪ ﺑﻪﺩﯾﻮﺍﺭﯼ ﺧﯿﺮﻩ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻣﯿﮕﺮﯾﺴﺖ.
ﻧﺰﺩﯾﮑﺶ ﺷﺪﻡ ﻭ ﺑﻪ ﻧﻘﻄﻪ ﺍﯼ ﮐﻪ ﺧﯿﺮﻩ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﺑﺎ ﺩﻗﺖ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﺮﺩﻡ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ
"ﺍﯾﻦ ﻫﻢ ﻣﯿﮕﺬﺭﺩ "
.ﻋﻠﺖ ﺭﺍ ﭘﺮﺳﯿﺪﻡ، ﮔﻔﺖ ﺍﯾﻦ ﺩﺳﺖ ﺧﻂ ﻣﻦ ﺍﺳﺖ.
ﭼﻨﺪ ﺳﺎﻝ ﭘﯿﺶ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻧﻘﻄﻪ ﻫﯿﺰﻡ ﻣﯿﻔﺮﻭﺧﺘﻢ ﺣﺎﻝ ﺻﺎﺣﺐ ﭼﻨﺪﯾﻦ ﮐﺎﺭﺧﺎﻧﻪﺍﻡ.
ﭘﺮﺳﯿﺪﻡ ﭼﺮﺍ ﺑﻌﺪ ﭼﻨﺪ ﺳﺎﻝ ﺑﺮﮔﺸﺘﯽ؟ﮔﻔﺖ ﺁﻣﺪﻡ ﺗﺎ ﺑﺎﺯﺑﻨﻮﯾﺴﻢ ﺍﯾﻦ ﻫﻢ ﻣﯿﮕﺬﺭﺩ
روزی اسب پیرمردی فرار کرد، مردم گفتند:چقدر بدشانسی!پیر مرد گفت:ازکجا معلوم.فردا اسب پیر مرد با چند اسب وحشی برگشت.مردم گفتند:چقدر خوش شانسی!پیرمرد گفت:از کجا معلوم.پسر پیرمرد از روی یکی از اسبها افتاد و پایش شکست.مردم گفتند: چقدر بدشانسی!پیرمرد گفت از کجا معلوم!فردایش از شهر آمدند و تمام مردهای جوان را به جنگ بردند به جز پسر پیرمرد که پایش شکسته بود.مردم گفتند:چقدر خوش شانسی!پیرمرد گفت:از کجا معلوم!...زندگی پر از خوش شانسی ها و بدشانسی های ظاهری است، شاید بدترین بدشانسی های امروزتان مقدمه خوش شانسی های فردایتان باشد.از کجا معلوم!!!
نانوایی شلوغ بود و چوپان،مدام اینپا و آنپا میکرد،
نانوا به او گفت:چرا اینقدر نگرانی؟
گفت:گوسفندانم را رها کردهام و آمدهام نان بخرم، میترسم گرگها شکمشان را پاره کنند!
نانوا گفت:چرا گوسفندانت را به خدا نسپردهای؟
گفت:سپردهام،
اما او خدای«گرگها»هم هست