loading...
سیب خنده
جوکر بازدید : 33 یکشنبه 17 خرداد 1394 نظرات (0)

ﺩﻭﺳﺘﻢ ﻧﻤﺎﯾﻨﺪﮔﯽ ﺳﻮﺳﯿﺲ ﮐﺎﻟﺒﺎﺱ ﺩﺍﺭﻩ

ﺗﻌﺮﯾﻒ ﻣﯿﮑﺮﺩ، ﯾﻪ ﺭﻭﺯ ﯾﻪ ﺧﺎﻧﻮﻣﻪ ﺍﻭﻣﺪ ﺗﻮ ﻣﻐﺎﺯﻩ

ﮔﻔﺖ : ۵۰۰ ﮔﺮﻡ ﮊﺍﻣﺒﻮﻥ ﻣﺮﻍ ﻣﯿﺨﻮﺍﻡ

ﺩﻭﺳﺘﻢ ﮐﻪ ﺩﺍﺷﺖ ﮊﺍﻣﺒﻮﻥ ﺭﻭ ﻣﯿﮑﺸﯿﺪ،

ﺧﺎﻧﻮﻣﻪ ﭘﺮﺳﯿﺪ :

ﺧﯿﺎﻟﻢ ﺭﺍﺣﺖ ﺑﺎﺷﻪ ﮐﻪ ﮐﯿﻔﯿﺘﺶ ﺧﻮﺑﻪ ؟

ﺩﻭﺳﺘﻢ ﻣﯿﮕﻪ : ﺑﻠﻪ ، ﺑﺮﺍ ﺧﻮﺩﻣﻮﻥ ﺗﻮﻭ ﺧﻮﻧﻪ ﺍﺯ ﻫﻤﯿﻦ ﻣﯿﺒﺮﻡ

ﺑﻌﺪ ﺩﻭﺳﺘﻢ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻮﻣﻪ ﻣﯿﮕﻪ :

ﺷﺪ ۷۰۰ ﮔﺮﻡ ، ﺍﺷﮑﺎﻝ ﻧﺪﺍﺭﻩ ؟

ﺧﺎﻧﻮﻣﻪ : ﻧﻪ ﺳﮕﻢ ﭼﺎﻕ ﻣﯿﺸﻪ، ﻟﻄﻔﺎ ﮐﻤﺶ ﮐﻦ

ﻫﯿﭽﯽ ﺩﯾﮕﻪ ﺭﻓﯿﻘﻢ ﺍﺻﻼ ﺣﺎﻟﺶ ﺧﻮﺏ ﻧﯿﺴﺖ،

ﻧﺸﺴﺘﻪ ﯾﻪ ﮔﻮﺷﻪ ﻫﯽ ﺯﻭﺯﻩ ﻣﯿﮑﺸﻪ


گوگل جان!

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

ای دانا

ای عقل کل

بذار حداقل دو تا حرف از نوشتمو تایپ کنم بعد حدس بزن!

آبرو حیثیتم رفت جلو بابام..


ﯾﻪ ﺑﺎﺑﺎﯾﯽ ﻣﺮﻏﺪﺍﺭﯼ ﺩﺍﺷﺖ

ﯾﻪ ﺷﺐ ﺭﻓﺖ ﻣﯿﻮﻥ ﻣﺮﻏﺎ ﮔﻔﺖ: ﻗﺴﻢ ﻣﯿﺨﻮﺭﻡ ﻓﺮﺩﺍ ﮐﻪ ﺍﻭﻣﺪﻡ ﻫﺮ ﻣﺮﻏﯽ ﺍﮔﻪ

ﭼﻬﺎﺭﺗﺎ ﺗﺨﻢ ﻧﺬﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻪ ﺗﯿﮑﻪ ﺗﯿﮑﻪ ﺍﺵ ﻣﯿﮑﻨﻢ.

ﺑﻌﺪ ﯾﻪ ﻣﺮﻏﯽ ﺭﻭ ﻣﯿﮕﯿﺮﻩ ﺟﻠﻮ ﭼﺸﻢ ﺑﻘﯿﻪ ﻣﺮﻏﺎ ﮐﻠﻪ ﺷﻮ ﻣﯿﮑﻨﻪ

ﻣﯿﻨﺪﺍﺯﻩ ﺟﻠﻮ ﻣﺮﻏﺎ ﮐﻪ ﺣﺴﺎﺏ ﮐﺎﺭ ﺑﯿﺎﺩ ﺩﺳﺘﺸﻮﻥ.

ﺭﻭﺯ ﺑﻌﺪ ﺍﻭﻝ ﺻﺒﺢ ﻣﯿﺎﺩ ﻣﺮﻍ ﺍﻭﻟﯽ ﺭﻭ ﻭﺭ ﻣﯿﺪﺍﺭﻩ ﻣﯿﺒﯿﻨﻪ

ﭼﻬﺎﺭﺗﺎ ﺗﺨﻢ ﮔﺬﺍﺷﺘﻪ ،

ﺩﻭﻣﯽ ﺭﻭ ﻭﺭ ﻣﯿﺪﺍﺭﻩ ﭼﻬﺎﺭﺗﺎ ،

ﺳﻮﻣﯽ ﺭﻭ ﻭﺭ ﻣﯿﺪﺍﺭﻩ ﭼﻬﺎﺭﺗﺎ ،

ﭼﻬﺎﺭﻣﯽ ﺭﻭ ﻭﺭ ﻣﯿﺪﺍﺭﻩ

ﻣﺒﯿﻨﻪ ﺩﻭﺗﺎ ﺗﺨﻢ ﮔﺬﺍﺷﺘﻪ .

ﺩﺍﺩ ﻣﯿﺰﻧﻪ ﻗﺮﺍﺭﻣﻮﻥ ﭼﯽ ﺑﻮﺩ؟

ﺣﯿﻮﻭﻧﯽ ﺟﻮﺍﺏ ﻣﯿﺪﻩ ﺗﻮ ﺭﻭ ﺧﺪﺍ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺭﺣﻢ ﮐﻦ

ﻣﻦ ﺧﺮﻭﺳﻢ!!


وقتی کسی ناراحتت می کنه

۴۲ ماهیچه استفاده میشه تا اخم کنی،

اما فقط ۴ تا ماهیچه لازمه تا دستتو دراز کنی و بزنی تو دهنش!!

دیگه هرجور خودتون راحتین،وظیفه من اطلاع رسانی بود!!


دوره زمونه خیلی تغییر کرده؛

الان اگر بچه کار بدی انجام بده ، بهش میگن: برو تو اتاق خودت، در رو

ببند و به کار زشتی که کردی فکر کن.

ما رو بابا ننه مون که هیچ زن همسایه مون هم با دمپایی میزد!!


ﺩﺧﺘﺮﻩ ﮔﻮﺷﻴﺸﻮ ﺗﻮ ﻣﺎﺷﻴﻦ ﺑﺎﺑﺎﺵ ﺟﺎ ﮔﺬﺍﺷﺘﻪ ﺍﺯ ﺧﻮﻧﻪ ﺯﻧﮓ

ﻣﯿﺰﻧﻪ ﺑﻬﺶ ﻣﻴﮕﻪ :

ﺩﺧﺘﺮﻩ : ﮔﻮﺷﻴﻢ ﺗﻮ ﻣﺎﺷﻴﻨﺖ ﺟﺎ ﻣﻮﻧﺪﻩ ﺑﺎﺑﺎ

ﭘﺪﺭﻩ : ﻣﻴﺪﻭﻧﻢ

ﺩﺧﺘﺮﻩ : ﺯﻧﮓ ﺧﻮﺭﺩ ﺟﻮﺍﺏ ﻧﺪﻳﺎﺍﺍﺍ

ﭘﺪﺭﻩ : ﺍﺧﻪ ﻣﮕﻪ ﻣﻦ ﺑﻴﮑﺎﺭﻡ ﺟﻮﺍﺏ ﺯﻧﮓ ﮔﻮﺷﻲ ﺗﻮﺭﻭ ﺑﺪﻡ

ﺩﺧﺘﺮﻩ : ﺧﺐ ﺣﺎﻻ ﭼﺮﺍ ﻋﺼﺒﺎﻧﻲ ﻣﻴﺸﻲ ، ﮐﺴﻲ ﺯﻧﮓ ﻧﺰﺩ ؟؟

ﭘﺪﺭﻩ : ﻧﻪ ﻓﻘﻂ ﭘﻮﯾﺎ ﺍﺱ ﺩﺍﺩ ﮔﻔﺖ ﻏﺮﻭﺏ ﻣﻴﺎﺩ ﺩﻧﺒﺎﻟﺖ ﺑﺮﻳﻦ ﺑﻴﺮﻭﻥ ﮔﻔﺘﻢ ﻭﻗﺖ ﻧﺪﺍﺭﻱ

ﺳﺮﺕ ﺷﻠﻮﻏﻪ

ﺩﺧﺘﺮﻩ : ﻭﺍﺳﻪ ﭼﻲ ﺍﻳﻨﻮ ﮔﻔﺘﻲ ؟

ﭘﺪﺭﻩ : ﭼﻮﻥ ﻗﺒﻠﺶ ﺑﻪ ﻓﺮﺯﺍﺩ ﻗﻮﻝ ﺩﺍﺩﻡ ﺑﺎﻫﺎﺵ ﺑﺮﯼ ﺧﺮﻳﺪ


این خواننده های جدید رو دیدین ؟چه سبکی دارن؟

سه دقیقه آهنگه، سی ثانیه اولش خودش و دوستاش رو معرفی میکنه

دو دقیقه وسطش با صدای گوسفندی دو تا کلمه رو هی تکرار میکنه

سی ثانیه آخر هم باز دوباره خودش رو معرفی میکنه

جوکر بازدید : 44 یکشنبه 17 خرداد 1394 نظرات (0)

سالها پیش در یکی از مدارس،

پسربچه ای به نام جعفر همیشه با لباسهای چرک در مدرسه حاضر میشد

هیچکدام از معلمان او را دوست نداشتند

روزی خانم احمدی مادرش را به مدرسه خواند و درباره وضعیت پسرش با وی صحبت کرد

اما مادر بجای اصلاح فرزندش تصمیم گرفت که به شهر دیگری مهاجرت کند،

بیست سال بعد خانم احمدی بعلت ناراحتی قلبی دربیمارستان بستری شد

و تحت عمل جراحی قرار گرفت، عمل خوب بود،

هنگام به هوش آمدن، دکترجوان رعنایی را در مقابل خود دید که به وی لبخند میزد

میخواست از وی تشکرکند اما بعلت تأثیر داروهای بیهوشی توان حرف زدن نداشت

با دست به طرف دکتر اشاره میکرد و لبان خود را به حرکت در می آورد

انگار دارد تشکر میکند اما رنگ صورتش در حال تغییر بود و در حال کبود شدن بود

تا اینکه با کمال ناباوری در مقابل دکتر جان باخت ،

دکتر ناباورانه و با تعجب ایستاده بود که چه اتفاقی افتاده است ،

وقتی به عقب برگشت جعفر نظافتچی بیمارستان را دید

که دوشاخه دستگاه بیماران قلبی را درآورده وشارژر گوشی خود را به جای آن زده است ،

نکنه یه موقع فکر کردین جعفر دکتر شده و از این حرفا ، نه بابا اون الاغ رو چه به این حرفا !

تعداد صفحات : 479

اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آمار سایت
  • کل مطالب : 958
  • کل نظرات : 32
  • افراد آنلاین : 2
  • تعداد اعضا : 64
  • آی پی امروز : 17
  • آی پی دیروز : 21
  • بازدید امروز : 150
  • باردید دیروز : 29
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 4
  • بازدید هفته : 248
  • بازدید ماه : 532
  • بازدید سال : 5,549
  • بازدید کلی : 157,942