loading...
سیب خنده
جوکر بازدید : 38 چهارشنبه 09 اردیبهشت 1394 نظرات (0)

در قرون وسطا کشیشان بهشت را به مردم می فروختند و مردم نادان هم با پرداخت مقدار زیادی پول قسمتی از بهشت را از آن خود می کردند.

فرد دانایی که از این نادانی مردم رنج می برد دست به هر عملی زد نتوانست مردم را از انجام این کار احمقانه باز دارد تا اینکه فکری به

سرش زد… به کلیسا رفت و به کشیش مسئول فروش بهشت گفت:

قیمت جهنم چقدره؟

کشیش تعجب کرد و ...گفت: جهنم؟!

مرد دانا گفت: بله جهنم.

کشیش بدون هیچ فکری گفت: ۳ سکه.

مرد سراسیمه مبلغ را پرداخت کرد و گفت: لطفا سند جهنم را هم بدهید.کشیش روی کاغذ پاره ای نوشت: سند جهنم . مرد با خوشحالی آن را گرفت از کلیسا خارج شد.

به میدان شهر رفت و فریاد زد: من تمام جهنم رو خریدم این هم سند آن است و هیچ کس را به آن راه نمی دهم.

دیگر لازم نیست بهشت را بخرید چون من هیچ کس را داخل جهنم راه نمی دهم. این شخص مارتین لوتر بود که با این حرکت، توانست مردم را از گمراهی رها سازد،،

""در جهان تنها یک فضیلت وجود دارد و آن آگاهی‌ است""

""و تنها یک گناه و آن جهل است""

جوکر بازدید : 22 چهارشنبه 09 اردیبهشت 1394 نظرات (0)

به هنگام بازدید از یک بیمارستان روانى، از روان‌ پزشک پرسیدم شما چطور می‌فهمید که یک بیمار روانى به بسترى شدن در بیمارستان نیاز دارد یا نه؟

روان‌پزشک گفت:

ما وان حمام را پر از آب می‌کنیم و یک قاشق چایخورى، یک فنجان و یک سطل جلوى بیمار می‌گذاریم و از او می‌خواهیم که وان را خالى کند.

من گفتم:

آهان! فهمیدم. آدم عادى باید سطل را بردارد چون بزرگ‌ تر است.

روان‌پزشک گفت: نه! آدم عادى درپوش زیر آب وان را بر می‌دارد...

شما می‌خواهید تختتان کنار پنجره باشد؟

تعداد صفحات : 479

اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آمار سایت
  • کل مطالب : 958
  • کل نظرات : 32
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 64
  • آی پی امروز : 3
  • آی پی دیروز : 21
  • بازدید امروز : 14
  • باردید دیروز : 29
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 4
  • بازدید هفته : 112
  • بازدید ماه : 396
  • بازدید سال : 5,413
  • بازدید کلی : 157,806